اینجا آلمانه

آلمان کشوری هست که اگه توش تو اکتبر ۲۰۲۰ تصادف کنید تا مارچ سال آینده طول میکشه تا به کارشما توسط پلیس و بیمه رسیدگی بشه و اصلا مهم نیست که ماشین شما گوشه ی تعمیرگاه افتاده و شما وسط زمستان بی ماشین شدید .

میدونی چرا؟

چون تو ماه دسامبر اینجا کریسمسه و از ۲ ماه قبل می‌رن پیشواز ، گاهی میگم صد رحمت به جهنم.

هرگز نفهمیدم

هرگز نفهمیدم چرا این مردم کوچ نشین که با ذوق مرگ شدگی آنی در وصف زیبایی های فرنگ برای دوستان و فامیل قصیده و غزل می خوانند ،چرا خودشان از این به ظاهر زیبایی مرگ آور لذت نمیبرند.

یا چرا هرگز از توهین و تحقیری که روزانه صرفا به خاطر حضورشان در این به ظاهر فرنگ متحمل می‌شوند ، سخنی نمی گویند و یا از تبعیض و یا از هر زهرمار دیگری که ذهن را می خراشد و جان را می فرساید

ای کاش این فرنگ خراب شود بر سر این فرنگیان و ما را به حال خود بگذارند ، اینان که نانشان در گرو نادانی ما و آبشان از چشمه ی خروشان فرار مغزهامان.

حکایت

حکایت می کنم از آدم ساقی

نمازش را تماما داشت باقی

به هر حالی، دعا گوی و ثنا گوی

ز هردستی پناهی، و خداجوی

به سان مردمان خیراندیش

دهد بر دیگران صد، یک بر خویش

به نیکی شهره ی آفاق بودش

زهر کویی برند نام نکویش

ز هر شخص فقری یاد می کرد

خدا را، یکصدا فریاد می کرد

تهی دستان ز لطفش، صاحب مال

به دورش ، مردمان نیک احوال

شبی اما، ز غربت ناله ای داشت

ز معبودش ، حاجتی را چاره  ای داشت

به خاک افتاد و نالان سوی معبود

به دست تسبیح و چمشش اشک آلود

بگفتا من همان کردم که گفتی

نه مستی کردم  و نی که درشتی

غم آلودم، دلم تنگ است خدایا

به دل دردی نهان دارم خدایا

ز هر قفلی، گره من باز کردم

به یاد تو ، سحر آغاز کردم

چه کردم، تا شوم من توبه کار ات

بگویم من پشیمان ام به غایت

ندا آمد ز تاریکی که کافیست

مکن زاری برای آنچه که نیست

کجا دیدی که معبودت ، بگیرد دست کس را

شفا بخشد، کند آزاد بی گناهی از قفس را

ز من پرسی ، تو را گویم خدایی

ز هر زشتی ، در این دنیا جدایی

تو معبودی که گیری دست کس را

ز خود راندی همه مال و هوس را

خدا باید چنین باشد ، که هستی

نه، یک نا دیده را یکتا پرستی

Ali.no

ماه و شب

شب چراغی تازه برافروخت و ماه

همچو گودال سیاهی است، سیاه

ماه، دگر آن گوی پر اعجاز نیست

نور او آن شعله ی معراج نیست

شب دگر یاری به غیر از ماه داشت

صحبتی با وی لیک ،  کوتاه داشت

زمزمه می کرد شب در گوش ماه

قرن ها را پشت سر دیدیم ، آه

این زمان بگذشت و عمر کوتاه بود

تک درختی در میان باغ بود

شب بگفتا، چون تو را گویم که در این آسمان

گرد تا گردت پر بودند چون برگ خزان

تو درخشیدی و آن یک دم به دم سوسو کنان

جمع بودید، این همه در من نهان

هرکدام در من سرایی داشتید

در درون خود چراغی داشتید

خلق دیدند آن همه نور از سماء

می شدند محو تماشا و بدادند دل به ماه

نور ماه همچون فروغی در جهان

می ستاند هوش از سر و دل از دلان

ساختند بت ها ز تو این خلق خام

می پرستیدند تو را، در وقت من از روی بام

در میان آنهمه نور و چراغ

می گرفتند، مردمان از تو سراغ

تو ، اما بر خودت غره شدی

سرکش و مغرور، ز خود بی خود شدی

دور، اما این شب هم کوتاه بود

ماه چون عکسی درون چاه بود

از پس کوه بلند و عمق شب

سرکشید خورشید گرم و پر زتب

مردمان جاهل و پر ادعا

یک به یک گشتند حال، از تو جدا

در میان کوچه های پر ز نور

می شدند لحظه به لحظه از تو دور

ساختند بار دگر بت ها ز او

می پرستیدند حال ، او را در وقت طلوع

الغرض، شب قصه را تکرار کرد

صحبت از رنج و غم بسیار کرد

دور دنیا چون بچرخد گاه گاه

کس نماند بر سر این تخت شاه

هرکه را باید که راهی طی کند

از کم و بیش تجربه حاصل کند

تجربه گوید، به دنیا دل مبند

در به روی خلق ظاهربین، ببند

گوهر مهری درونت باز کن

فصل تازه، با خودت آغاز کن

گر بگیرد هرچه داری این فلک از تو، بخند

ور تو را بخشد همه هستی، تو بر آن دل مبند

تکیه بر خود زن که این دنیای پست

برنتابد خستگی، وقت شکست

نوبت خورشید هم آخر رسد

وقت ماه، یک بار دیگر سر رسد

لیک این دور را دگر اندیشه کن

راه نیکی و صداقت پیشه کن

Ali.no

 

تلخ و شیرین

به یاد آرم شبی تنها، میان کوچه ای دلگیر

مرور خاطراتی تلخ، به خود گفتم چه شد تقدیر

چه بد عهدی ، چه سختی ها که در دور زمان دیدم

درون خلوت ام ناله ، میان جمع خندیدم

زخود همواره می پرسم، مگر این خلق نمی بینند؟

درون باغ پر میوه ، ز شاخه برگ می چینند

و گر جویی تو سهم ات را، تو را دیوانه می خوانند

هزار افسوس از این خاک، که قدرش را نمی دانند

همه مست اند و بی ادراک، همه درگیر یک تکرار

خدایی هم اگر باشد، کنند او را ز خود بیزار

ندانم این سبب ساز است و یا خود عامل دردم

در این ماتمکده هر دم،پی معشوق می گردم

Ali.no

 

پرسش بی پاسخ

ز هر دردی که نالیدم نشد چاره و درمانم

در این پستوی تو در تو ، غزل بی شوق می خوانم

ز خود پرسم همی، آیا گناهی کرده ام شاید؟

که این تقدیر ناکرده است، تقاصی کرده را باید؟

مگر سیبی بی علت، ز شاخی می فتد بر خاک؟

که هستی این چنین کرده است، مرا افسرده و غمناک

مپندارم که این هستی، حریم نیک مردان است

چرا که هرکه نیکی کرد، سرش بر چوبه ی دار است

گرت باور شود گر نه، حقیقت تلخ و تاریک است

مگر دیوانه ای باشی، در آن صورت جهان نیک است

Ali.no

پر و خالی

رهسپارم امشب

من سپردم خود را به شب و شب زدگان

و در این غربت و تنهایی خویش

می روم سوی بهاری

ساخته از ذهن پریشان خودم

و چراغ ام در دست

و نگاهم به چراغ

که مبادا نورش

کورکورانه ، مرا بگذارد تنها

و در این سوی چراغ

منم و سایه ی خویش

که در آن مبهوتم

و درونم سخت است

همچو تیری که بر آن تکیه زدم

و ندایی از دور

که از آن دلگیرم

خالی از سفسطه ها و پر از دلهره ام

منم و شب

شب و تاریکی و نور که در آن می تابد

همچنان مبهوتم

که چرا سایه ی من

با خودم همراه نیست

فکر کردم شاید

مثل من تنها نیست

صبح دم نزدیک است

و من از آن، بیزار

او باید برود

سایه ام را گویم

ذهن خالی شده است

خالی از حرف و سخن

باز تنها شده ام

Ali.no