پر و خالی

رهسپارم امشب

من سپردم خود را به شب و شب زدگان

و در این غربت و تنهایی خویش

می روم سوی بهاری

ساخته از ذهن پریشان خودم

و چراغ ام در دست

و نگاهم به چراغ

که مبادا نورش

کورکورانه ، مرا بگذارد تنها

و در این سوی چراغ

منم و سایه ی خویش

که در آن مبهوتم

و درونم سخت است

همچو تیری که بر آن تکیه زدم

و ندایی از دور

که از آن دلگیرم

خالی از سفسطه ها و پر از دلهره ام

منم و شب

شب و تاریکی و نور که در آن می تابد

همچنان مبهوتم

که چرا سایه ی من

با خودم همراه نیست

فکر کردم شاید

مثل من تنها نیست

صبح دم نزدیک است

و من از آن، بیزار

او باید برود

سایه ام را گویم

ذهن خالی شده است

خالی از حرف و سخن

باز تنها شده ام

Ali.no

بیان دیدگاه