حکایت می کنم از آدم ساقی
نمازش را تماما داشت باقی
به هر حالی، دعا گوی و ثنا گوی
ز هردستی پناهی، و خداجوی
به سان مردمان خیراندیش
دهد بر دیگران صد، یک بر خویش
به نیکی شهره ی آفاق بودش
زهر کویی برند نام نکویش
ز هر شخص فقری یاد می کرد
خدا را، یکصدا فریاد می کرد
تهی دستان ز لطفش، صاحب مال
به دورش ، مردمان نیک احوال
شبی اما، ز غربت ناله ای داشت
ز معبودش ، حاجتی را چاره ای داشت
به خاک افتاد و نالان سوی معبود
به دست تسبیح و چمشش اشک آلود
بگفتا من همان کردم که گفتی
نه مستی کردم و نی که درشتی
غم آلودم، دلم تنگ است خدایا
به دل دردی نهان دارم خدایا
ز هر قفلی، گره من باز کردم
به یاد تو ، سحر آغاز کردم
چه کردم، تا شوم من توبه کار ات
بگویم من پشیمان ام به غایت
ندا آمد ز تاریکی که کافیست
مکن زاری برای آنچه که نیست
کجا دیدی که معبودت ، بگیرد دست کس را
شفا بخشد، کند آزاد بی گناهی از قفس را
ز من پرسی ، تو را گویم خدایی
ز هر زشتی ، در این دنیا جدایی
تو معبودی که گیری دست کس را
ز خود راندی همه مال و هوس را
خدا باید چنین باشد ، که هستی
نه، یک نا دیده را یکتا پرستی
Ali.no