حکایت

حکایت می کنم از آدم ساقی

نمازش را تماما داشت باقی

به هر حالی، دعا گوی و ثنا گوی

ز هردستی پناهی، و خداجوی

به سان مردمان خیراندیش

دهد بر دیگران صد، یک بر خویش

به نیکی شهره ی آفاق بودش

زهر کویی برند نام نکویش

ز هر شخص فقری یاد می کرد

خدا را، یکصدا فریاد می کرد

تهی دستان ز لطفش، صاحب مال

به دورش ، مردمان نیک احوال

شبی اما، ز غربت ناله ای داشت

ز معبودش ، حاجتی را چاره  ای داشت

به خاک افتاد و نالان سوی معبود

به دست تسبیح و چمشش اشک آلود

بگفتا من همان کردم که گفتی

نه مستی کردم  و نی که درشتی

غم آلودم، دلم تنگ است خدایا

به دل دردی نهان دارم خدایا

ز هر قفلی، گره من باز کردم

به یاد تو ، سحر آغاز کردم

چه کردم، تا شوم من توبه کار ات

بگویم من پشیمان ام به غایت

ندا آمد ز تاریکی که کافیست

مکن زاری برای آنچه که نیست

کجا دیدی که معبودت ، بگیرد دست کس را

شفا بخشد، کند آزاد بی گناهی از قفس را

ز من پرسی ، تو را گویم خدایی

ز هر زشتی ، در این دنیا جدایی

تو معبودی که گیری دست کس را

ز خود راندی همه مال و هوس را

خدا باید چنین باشد ، که هستی

نه، یک نا دیده را یکتا پرستی

Ali.no

بیان دیدگاه