به یاد آرم شبی تنها، میان کوچه ای دلگیر
مرور خاطراتی تلخ، به خود گفتم چه شد تقدیر
چه بد عهدی ، چه سختی ها که در دور زمان دیدم
درون خلوت ام ناله ، میان جمع خندیدم
زخود همواره می پرسم، مگر این خلق نمی بینند؟
درون باغ پر میوه ، ز شاخه برگ می چینند
و گر جویی تو سهم ات را، تو را دیوانه می خوانند
هزار افسوس از این خاک، که قدرش را نمی دانند
همه مست اند و بی ادراک، همه درگیر یک تکرار
خدایی هم اگر باشد، کنند او را ز خود بیزار
ندانم این سبب ساز است و یا خود عامل دردم
در این ماتمکده هر دم،پی معشوق می گردم
Ali.no