ماه و شب

شب چراغی تازه برافروخت و ماه

همچو گودال سیاهی است، سیاه

ماه، دگر آن گوی پر اعجاز نیست

نور او آن شعله ی معراج نیست

شب دگر یاری به غیر از ماه داشت

صحبتی با وی لیک ،  کوتاه داشت

زمزمه می کرد شب در گوش ماه

قرن ها را پشت سر دیدیم ، آه

این زمان بگذشت و عمر کوتاه بود

تک درختی در میان باغ بود

شب بگفتا، چون تو را گویم که در این آسمان

گرد تا گردت پر بودند چون برگ خزان

تو درخشیدی و آن یک دم به دم سوسو کنان

جمع بودید، این همه در من نهان

هرکدام در من سرایی داشتید

در درون خود چراغی داشتید

خلق دیدند آن همه نور از سماء

می شدند محو تماشا و بدادند دل به ماه

نور ماه همچون فروغی در جهان

می ستاند هوش از سر و دل از دلان

ساختند بت ها ز تو این خلق خام

می پرستیدند تو را، در وقت من از روی بام

در میان آنهمه نور و چراغ

می گرفتند، مردمان از تو سراغ

تو ، اما بر خودت غره شدی

سرکش و مغرور، ز خود بی خود شدی

دور، اما این شب هم کوتاه بود

ماه چون عکسی درون چاه بود

از پس کوه بلند و عمق شب

سرکشید خورشید گرم و پر زتب

مردمان جاهل و پر ادعا

یک به یک گشتند حال، از تو جدا

در میان کوچه های پر ز نور

می شدند لحظه به لحظه از تو دور

ساختند بار دگر بت ها ز او

می پرستیدند حال ، او را در وقت طلوع

الغرض، شب قصه را تکرار کرد

صحبت از رنج و غم بسیار کرد

دور دنیا چون بچرخد گاه گاه

کس نماند بر سر این تخت شاه

هرکه را باید که راهی طی کند

از کم و بیش تجربه حاصل کند

تجربه گوید، به دنیا دل مبند

در به روی خلق ظاهربین، ببند

گوهر مهری درونت باز کن

فصل تازه، با خودت آغاز کن

گر بگیرد هرچه داری این فلک از تو، بخند

ور تو را بخشد همه هستی، تو بر آن دل مبند

تکیه بر خود زن که این دنیای پست

برنتابد خستگی، وقت شکست

نوبت خورشید هم آخر رسد

وقت ماه، یک بار دیگر سر رسد

لیک این دور را دگر اندیشه کن

راه نیکی و صداقت پیشه کن

Ali.no

 

3 نظر برای “ماه و شب

بیان دیدگاه