تظاهر به نبودن

گاهی اوقات دلت می خواهد اصلا نباشی

نباشی در هیچ جا ، حتی در خودت

دلت می خواد بنشینی یک گوشه و به نقطه ای خیره، وانمود به تفکر کنی

از آن لحظات که ذهنت خالی و دلت ات پر است

نه می خواهی بمانی ، نه بروی

از آن وقت ها که هم دلت می خواهد تنها باشی و هم یک آغوش می خواهد

نمی دانم

.

.

.

از آن حس هاست که واژه کم می آورد وصف اش را

اما

فقط دلت می خواهد نباشی و نباشی

Ali.no

کنکاش بی سرانجام

باران می بارد

همهمه ی گوش نواز قطره ها با سکوت چه هم آوا شده است

آهسته در کوچه ی کوچ زده ی پائیزی ام قدم می زنم

چشم دوخته ام به سوسوی چراغ بخار گرفته ی امید

سرد است

ترسم از گمشدن در پیچ و تاب این خیال آشفته

تا چشم بر هم میزنم

خودم را در میان دستانم که مرا سخت در آغوش گرفته اند می یابم

و خیسی چشمان ام

تنها یادگار به جا مانده از این کنکاش بی سرانجام

Ali.no

خیال خام

آن روزها خیال می کردم می شود

می شود

نگاهی به گذشته انداخت و با تلاطم خیال های فرسوده نرم نرمک خداحافظی کرد

خیال می کردم می شود، به شب های بی دغدغه و خواب های ناخواسته در بی وزنی خیال رسید

آن روزها نمی دانستم

نمی دانستم که رهایی از ناآرامی ها محال است

نمی دانستم که آدمی هرچه پیش تر رود، کوله بارش از خاطرات سنگین تر

و تحملش از دوره ی هر روزه ی آ ن ها کمتر و کمتر می شود

نمی دانستم نمی شود خالی شد

خالی از خیال

خالی از خاطره

خالی از سقوط

خالی از زندگی

Ali.no

 

درخت و تبر، تو و من

کناره پنجره ایستاده ام

همان پنجره ای که گهگاه، رد پای خاطرات نه چندان دور را دنبال می کنم

خوب به یاد دارم روزی را که برای اولین باراز پشت همین پنجره آمدنم را به نظاره ایستاده بودی

تابستان بود و من در زیر خنکای سایه درخت کاج ایستاده بودم

همان کاج تنها، که در روز تولدت کاشته شده بود

آری… آری

آن روز را خوب به یاد دارم

آن پنجره امروز، شیشه بخار گرفته ای است که از آن چشم دوخته ام به کنده ی پوشیده از برف به جا مانده از کاج

بعد از تو آن کاج نیز ناخواسته متحمل  ضربه های بی رحم تبر شد

آن روزها خیال میکردم با هر ضربه ی تبر ریشه ی خاطرات تو هم از دل من کنده می شود

و امروز

همان کنده ی به جا مانده از کاج، تنها یادآور توست

ای کاش تو هنوز بودی

ای کاش آن کاج هنوز بود

Ali.no

داستان زندگی

داستان زندگی تکرار است

عقربه، در ساعت اش بیکار است

روزها، در هفته ها گم گشته است

ماه و سال اش، دور باطل گشته است

خواب و بیداری در آن بی معناست

هوشیار ، درعالم اش بی مأوا ست

عمر، از بی حاصلی پر گشته است

کار، از پند و سخن بگذشته است

طاقتم طاق ، چهره ام رنجور است

دیده ام بی نور ، بخت ام کور است

حاصل عمرم دگر بی بار است

عاید اش از گل همیشه خار است

گندمش، کشت زمستان و خراب

آرزوهایم، همه نقش بر آب

سنت پیران برایم بی خود است

من خدایم هم ، به چشمم، یک بت است

فرصت گر آید ، من کاری کنم

تیغ را بر دست من یاری کنم

آشنا سازم تیغ، با خون خویش

تا کنم پارو برف، از بوم خویش

خالی از فکر و هیاهو و جدال

این همه جنگ و دریغ از یک مدال

کهنه سربازیم و پاها، خسته است

کاسه ی صبرم دگر، بشکسته است

فاصله تا مرگ دیگر اندک است

عمر، سیگار و دستم، فندک است

رو به رو جنگ است، آری خسته ام

من دگر ، بار سفر را بسته ام

خسته و رنجور و خواب آلوده ام

راست است، تنهای تنها بوده ام

Ali.no

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نزدیک است

شاید نزدیک باشد، شاید دور

اما

روزی که به تو برچسب دیوانگی زدند، تقلا نکن

هرکه ، که می خواهی باش

از نظر دیگران ، تو همانی که می اندیشند

هرچه خود را موجه تر نشان دهی

به درجه ی بالاتری از عرفان دیوانگی نسبت ات می دهند

هرچه بیشتر بر اثبات عقلانیت ات تلاش کنی ، تو را دیوانه تر می پندارند

عاقبت روزی فرا خواهد رسید که خودت هم به خودت شک خواهی کرد

و یک روز هم باور خواهی کرد

شاید نزدیک باشد

شاید دور

. . . اما

Ali.no

فهمیدم

مدتی است که فهمیدم

می شود بی بهانه گریه کرد

بی اجازه بغض کرد

بی دلیل فریاد زد

بی مقدمه سکوت کرد

بی منطق سازش کرد

اما

.

.

.

خنده هزاران دلیل می خواهد

Ali.no

 

دیر شد

چه دیر فهمیدم، چه زود بریدم، وتو . . . چه بی پروا ماندی

شاید این بار هم اشتباه از من بود

مثل همیشه

در این حوالی کسی زیر یوغ وسوسه گردن خم نمی کند

گناهش هم به پای من، توآسوده بخواب

راست می گفتی، هرچه می گفتی

راه من و تو موازی بود

خطوط زندگی من و تو هیچگاه به تقاطع نمی رسند

به یاد داری سپردنم را به تقدیر؟

گهگاهی به یاد می آورم مرثیه هایت را

راستی

هنوز هم خاطرت پریشان برگی هست که در بادهای پائیزی گیسوانت تاب می خورد؟

من هم بی برگی شاخه های زمستانی دلم را با بهار خاطره هامان تسلی می دهم

هیچ می دانستی؟

،باور کرده بودم سوزش چشمانت را از تحمل لغزش قطره های اشک

و من تا امروز

عاجزم از درک سکوتی که در آخرین لحظه بدرقه ام کردی

خاطرت آزرده نشود اما، نه

آنقدر زنده می مانم، تا به آن چیزی که تو تقاص اش می خواندی برسم

فاصله قدمهایت تا افق محو شدن اندک است

اما

چه سخت فراموش می شوی

Ali.no

واژه کم می آورد، گفتن آنهمه که در دل داری و طاقت نیست همه را یک به یک، به خط کردن

نگاه را که بر می گردانینگاه را که بر می گردانی\n خودت را بیش از حتی ثانیه ای هم گذشت ملامت میکنی\nهروزه و هروزه\nشب و روزت که یکی شد، چه درد است نبودن نان را دیگر\nمی نویسی . . . ، دل پر ات خالی نمی شود اما\n !خالی نمی شود ، آن همه پر شدن ها با این خط سیاه کردن\nو زمانی خواهد رسید که خودت را سرخ خواهی کرد\nزیر شلاق کم آوردن هایت\nسکوت می کنی این بار\n،گویی هیچ نخواهی فهمید\nکه این همه سهم تو بوده است یا زیاده ها را به تو داده بوده اند

خودت را بیش از حتی ثانیه ای هم گذشت ملامت میکنی

هروزه و هروزه

شب و روزت که یکی شد، چه درد است نبودن نان را دیگر

می نویسی . . . ، دل پر ات خالی نمی شود اما

!خالی نمی شود ، آن همه پر شدن ها با این خط سیاه کردن

و زمانی خواهد رسید که خودت را سرخ خواهی کرد

زیر شلاق کم آوردن هایت

سکوت می کنی این بار

،گویی هیچ نخواهی فهمید

که این همه سهم تو بوده است یا زیاده ها را به تو داده بوده اند

Ali.no