داستان زندگی تکرار است
عقربه، در ساعت اش بیکار است
روزها، در هفته ها گم گشته است
ماه و سال اش، دور باطل گشته است
خواب و بیداری در آن بی معناست
هوشیار ، درعالم اش بی مأوا ست
عمر، از بی حاصلی پر گشته است
کار، از پند و سخن بگذشته است
طاقتم طاق ، چهره ام رنجور است
دیده ام بی نور ، بخت ام کور است
حاصل عمرم دگر بی بار است
عاید اش از گل همیشه خار است
گندمش، کشت زمستان و خراب
آرزوهایم، همه نقش بر آب
سنت پیران برایم بی خود است
من خدایم هم ، به چشمم، یک بت است
فرصت گر آید ، من کاری کنم
تیغ را بر دست من یاری کنم
آشنا سازم تیغ، با خون خویش
تا کنم پارو برف، از بوم خویش
خالی از فکر و هیاهو و جدال
این همه جنگ و دریغ از یک مدال
کهنه سربازیم و پاها، خسته است
کاسه ی صبرم دگر، بشکسته است
فاصله تا مرگ دیگر اندک است
عمر، سیگار و دستم، فندک است
رو به رو جنگ است، آری خسته ام
من دگر ، بار سفر را بسته ام
خسته و رنجور و خواب آلوده ام
راست است، تنهای تنها بوده ام
Ali.no